http://godeye.ir/wp-content/uploads/old_alone_man1-300x211.jpg


پسر کوچولو گفت: ” گاهی وقت ها قاشق از دستم می اقتد.”
پیرمرد بیچاره گفت : ” از دست من هم می افتد”.
پسرکوچولو آهسته گفت : ” من گاهی شلوارم را خیس می کنم”.
پیرمرد خندید و گفت : ” من هم همینطور”
پسر کوچولو گفت : “من اغلب گریه می کنم”
پیرمرد سرتکان داد : ” من هم همینطور”
پسر کوچولو گفت : ” از همه بدتر بزرگتر ها به من توجهی ندارند”.
و گرمای دست چروکیده اش را احساس کرد ” می فهعم چه می گویی کوچولو , می فهمم”.