من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم

man%20o%20%5BAloneBoy.com%5D%20to من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم


من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم…


مثل… یک عکس دو نفره


چرخ زدن بی دلیل در خیابان


نوشیدن یک فنجان قهوه تلخ اما گرم در یک روز سرد زمستانی


ببین من و تو هنوز خیلی کار داریم…


من و تو حتی خاطره آشناییمان را هم به دنیا بدهکاریم.

داستان زندگی جعفر و مریم


jafar%20%5BAoneBoy.com%5D%20rezaei داستان زندگی جعفر و مریم


جعفر رضایی، متولد ۱۳۵۶،لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی تهران، سال ۱۳۸۰ عاشق دختری بنام مریم شد…

چون وضع مادی جعفر خوب نبود پدر مریم با ازدواجشان مخالفت کرد.

پنج سال تمام جعفر و مریم برای رسیدن به هم تلاش کردن.

سال ۸۵ مریم خود کشی کرد و جعفر دیوانه شد…

اکنون دو چشم جعفر کوره. به هر کی میرسه میگه هفته دیگه عروسیشه.

همه رو دعوت میکنه…

قصه عشق(رماني از صلاح الدين احمد لواساني - فصل هجدهم)

قصه عشق-قسمت18


ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروش .
باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.
جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ، سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست
مي خوامش.......كارش رو تموم كن.........گفت براي فردا قرارش رو ميزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط ميخوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشه.
گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي ميتونم الان رديف كنم ماشينو ببري.
گفتم : ميشه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفتر انبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....ميتونيم ببريم. فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برم.
سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت. دلم ميخواست فقط ساعتها وايسم ونيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين با چند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه ميكرد. جلوي پاش ترمز كردم .
چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود روش رو برگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي؟
تا صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت: عزيزم تويي...........بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد و سوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟
گفتم : مال تو..............
گغت : نه ........جدي؟ ...............
گفتم : خريدمش..............چطوره؟............ ...
گفت : خيلي قشنگه.........معركه است.........
گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش............
گفت : ممنونم .............به خاطر همه چي...............
گفتم : خب چيكار كنيم ؟
گفت : ميشه يه سر بريم خونه ما ؟..............
گفتم : چرا نشه......... بريم. دور زدم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.
وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ،كه رو به كوچه باز ميشد . به دماغم خورد.
نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم..........كاري كه نداري؟ ........دير كه نميشه؟.................
گفتم : نه برنامه خاصي نداريم...
گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ...........و از ماشين پياده شد..............
منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم
زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد وگفت : دلمون تنگ شده بود.
گفتم : زن دايي ما يكشب پيش شما نبوديم .
گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهميين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونه............
بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.
نازنين گفت : ميدونيم........تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم.........
بعد از نهار با زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرف زدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار . و گفت البته فكر ميكنم. مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم.....بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه.
ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.
گفتم : عوضش كردم.............يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.........
گفت : مبارك باشه............چرا نياورديش توي پاركينگ؟..................
گفتم : با اجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا.........
گفت : پس ميخواين برين ؟.............
گفتم : اگر شما اجازه بدين..................
گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين......براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين..........همين..........
تا ساعت شش خونه دايي بوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون ..........................

قصه عشق(رماني از صلاح الدين احمد لواساني - فصل هفدهم)

قصه عشق-قسمت17


چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي....
لبخندي زد و دوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نميشم. نفست كه بهم ميخوره زنده ميشم......جون ميگيرم......سبك ميشم و ميخوام پرواز كنم......
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟
جواب دادم : براي خريد ، عزيزم....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها.......يادت رفته........
گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.
گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد. يه چيز مناسب اين روز بپوشيم.........
ديگه چيزي نگفت..............
حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت 3.5 بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم. رسنوران ، ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما در سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت. خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.
وقتي وارد شديم. سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته بود و تو فكر بود.....مدتي بود باهم حرف نميزديم....به همين دليل به طرف ديگه سالن رفتيم و پشت يه ميز نشستيم. آقاي دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد. فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بيارن.
پرسيدم : سپيده اينا نيومدن.
كفت : نه خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك و هم بگم . سپيده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقيقه تاخير ميرسن.....ولي گفتن حتما ميان منتظرشون بمونين.
تشكر كردم و آقاي دلدار به دفترش رفت.....
در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد و گفت : احمد سعيد كنگرانيه ها.
نميدونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منو نميشناخت . ميدونست دوستان زيادي دارم .اما .....
گفت : احمد ناراحت نميشي برم يه امضا ازش بگيرم......
خودم زدم به اون را و گفتم از كي ؟.......
گفت : از آقاي كنگراني.....
گفتم : آدم قحط تو ميخواي از اون امضا بگيري....
كفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش ميميرن.......
گفتم واسه كي . اين ........
گفت : اره.........
پرسيدم تو چي؟
گفت : من فقط واسه تو ميميرم.......
گفتم : حالا كه اينطور برو بگير........
نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و ميخواست حرف بزنه كه من باصداي بلند گفتم : ا.....و ....... احترام بذار........
ملكهُ سر ورته........
نارنين خشكش زد.........مونده بود چي بگه........
سعيد سرش و برگردوند و گفت: با كي بودي؟............
گفتم : مگه غير از ما اينجا كس ديگه اي هم هست.......
از جاش بلند شد و به طرف من اومد .......در همين حال گفت : چي گفتي؟
نازنين رنگش پريده بود...........نميدونست چه اتفاقي افتاده......
من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته احترام بذار......
در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت: ايشون تاج سرمان . اما بنده ولينعمت حضرتعالي هستم..... بعد پرسيد : كي تا حالا ...........
گفتم : چهار پنج روزه.........
گفت: آشتي ؟
گفتم : جهنم ....آشتي.......
منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي؟ گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم.......الانم پشت سر ت واساده و از ترس قالب تهي كرده..........
فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم.......
گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم......
دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت: ببخشين نازنين خانم مقصر اين.........
نذاشتم ادامه بده . گفتم: بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشين . هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشين....
گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينمتون .
گفتم : پنجشنبه خونه ما.........منتظرت هستم......يه جشن كوچولو داريم......
گفت : باشه......پس تا پنجشنبه......
رفت و وسايلش رو جمع كرد و دستي تكون داد و به طرف صندوق رفت......
بعد داد زد و گفت : من حساب ميكنم.
گفتم پولاتو خرج نكن.......تو ميدوني ما چيزي نخورديم حساب ميكني.....هردو خنديديم.......
گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.
جواب دادم گفتم : كه ول خرجي نكن ............. به اين سادگي و ارزوني نميتوني سر وته قضيه رو هم بياري ........بايد درست حسابي بندازمت تو خرج..........
دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج ميشد . گفت : من پس زبون تو بر نميام.......خداحافظ..........
به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه هفته با هم آشتي كرديم.
نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر ميشد و از شوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهم دوستين....
گفتم : ساعت خواب عزيز دلم.........
گفت : يعني سعيد كنگراني تو جشن ما هست.......
گفتم : سعيد كنگراني ليلا فروهر ، سپيده.....و خيلي هاي ديگه......
الان هم ليلا و سپيده دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم.......مثه آدماي منگ گفت: جدي ميگي؟........
سرم رو بردم جلو لپش رو يه گاز كوچولوي با مزه گرفتم......يه جيغ كوچولو كشيد......گفتم : حالت جا اومد..........آره جدي ميگم.....
گفت : اما من.......لباسام........
گفتم : خيلي هم خوبه........
گفت : ولي .......
گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي و البته مالك شش دانگ قلب من.......من تورو همين جور دوست دارم..........
همين موقع داريوش از در تريا اومد تو .........ورودش يعني سرو صدا با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه.......بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن ميان.........
دارن ماشين و پارك ميكنن.........
منظورش ليلا و سپيده بود.........و ادامه داد :راستي سعيد و دم در ديدم.......
گفت شب جمعه ميبينمتون......آشتي كردين..............
گفتم : چيه؟............ فضولي؟..........
رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنياست...........به نقل از داريوش پرس .........
در همين زمان سپيده و ليلا از در وارد شدن.......از همون دم در عين بچه گربه اي كه لاي در گير كرده باشه شروع كردن ريز ريز جيغ و داد كردن و خوشحالي.......از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون......چه عروس خانم خوشگلي..........چه نازه...........و از اين حرفا........
ماهم يك كناري واساديمو..........بروبر نيگاشون كردم.......
بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد......سپيده رو به من كرد و گفت : پوست كنده است.......غلفتي..........
گفتم : ديگه چرا ؟
گفت : بعد از اينكه كندم بهت ميگم چرا؟
ليلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال ميكنم......و ادامه داد ما از شيش سالگي با هم دوستيم.......زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره.....من ........بايد از دهن اين........... بزغاله .......كجاست؟.......كدوم گوري رفته قايم شده؟........
داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت: در خدمت گزاري حاضرم.......
ليلا ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته.........همين موقع با كيفش يه دونه زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش........
سپيده رو به نازنين كرد و گفت: نازنين جون ما دوتا خواهر شوهرات هستيم...........اما طرف توييم.....سه تايي باهم پوستش رو ميكنيم......
نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره.......من نميتونم ناراحتيش رو ببينم.......اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه ليلا و سپيده باز دور و برش گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن....خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن.........
بالاخره قربون صدقه رفتن هاي ليلا و سپيده تموم شدو نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا رو براشون شرح بدم......
بعد سپيده راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم........بعد يه ليست از كساني كه بايد اونا دعوت ميكردن تهيه كرديم و ليلا گفت : منم چندتا مهمون ميخوام دعوت كنم......از دوستام......گفتم باشه........
بالاخره مراسم آشنايي نازنين با سپيده و ليلا به خير وخوشي تموم شد ............قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم و همگي ساعت شيش از تريا خارج شديم..............

عشقبازی به همین آسانی است...

عشقبازی به همین آسانی است...

که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است...

شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
وچراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل آرام و تسلا
و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است...

که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنج ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
وبپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است...

هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالای ارزان به همه
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است...