روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار


او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت


“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه


از اونجا گذرمیکنم باش”


مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و


در محل قرار نشست .


نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …


از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون


گذاشت و رفت


مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :


“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون


به شهر برگشت”


در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!


و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !


آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !


دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!


و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه


پس چرا بیدارش کنم؟!


و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و


لیلی طاقت این رو نداشت


پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !


مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :


تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !


تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!